روزی ملانصر الدین برای خریدن نان به نونوایی رفت و دید که جمعیت بسیار زیادی در صف ایستادن تا نون بگیرند
*hang*
*aahay* ملانصر الدین ، کمی با خودش فکرکرد و رو به مردم گفت
ای مردم برا چی اینجا این همه به سرو کله ی هم میزنید و بخاطر نانی که میخواید بهایش رو بدهید در صف ایستاده اید
من الان از مغازه اوس کریم شاطر میام که داشت به عنوان نذری نون مجانی به مردم میداد
بعد از اینکه مردم این حرف رو از ملا شنیدن همه به سمت نونوایی اوس کریم شاطر رفتند
ملا نصر الدین اندکی به جلو رفت تا از نونوایی که الان خلوت شده بود نون بگیره و در همین حال با خود حرف میزد
*tafakor* که نکنه اوس کریم شاطر نون مجانی و نذری بده *tafakor*
و برخاطر همین نونوایه خلوت رو رها کرد
:khak: و اون هم شروع به دویدن به دنبال جمعیت به سمت مغازه ی اوس کریم شاطر کرد :khak: